واکنش شهید "تندگویان" در مواجهه با دختر عریان انگلیسی !
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 تیر 1392 ساعت 09:04
محمدجواد تندگویان وزیر نفت ایران در کابینه? محمدعلی رجایی بود که در سال 1359 توسط نیروهای ارتش عراق اسیر شد و پس از سالها اسارت به شهادت رسید .
به گزارش جهان به نقل از باشگاه خبرنگاران، "محمدجواد تندگویان" وزیر نفت ایران در کابینه? شهید محمدعلی رجایی بود که در سال 1359 توسط نیروهای ارتش عراق اسیر شد و پس از سالها اسارت به شهادت رسید، به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشههایی از خاطرات این وزیر شهید را منتشر میکند .
شروع مبارزه از مسجد
محمدجواد تندگویان مبارزه مکتبی را از مسجد آموخت و تا پایان عمر با برکتش در هیچ گروه و دستهای عضو نشد؛ مبارزات او جنبه حق طلبانه داشت و هیچ سند قابل ملاحظهای از وابستگی گروهی به طور واضح از ایشان موجود نیست. عوامل ساواک با شکنجههای زیاد قصد احراز وابستگی ایشان را به گروههای انقلابی داشتند و در حقیقت باورشان نمیشد که این جوان از روی آموزههای مکتبی و درسهایی که خود از اسلام و زندگی ائمه(ع) گرفته بود، در مسیر نهضت قرار گرفته و هیچگونه آموزشی برای مبارزه با رژیم از هیچ گروه خاصی ندیده بود .
شهید «محمد جواد تندگویان» مبارزه با ظلم طاغوت را از مسجد و با آموزههای دینی آغاز کرد و تا آخر دقایق عمر از مبارزه مکتبی دست نکشید؛ به گونهای که برخی از همراهان ایشان، در دوره اسارت، به یاد دارند که تا آخرین لحظات و دست از دعا و نیایش و حقخواهی و حقطلبی به وسیله همین آموزههای مکتبی برنداشت .
شاگرد اول
زبدگی و هوش سرشار این شهید از همان دوران تحصیلات ابتدایی زبانزد خاص و عام بود، هر چند دوران تحصیلات «تندگویان» از سالهای اول ابتدایی تا دوران تحصیلات دانشگاهی هیچگاه رنگی از رفاه نداشت، اما «محمد جواد» همواره کسب مقام بهترین را در زمینههای علمی و پرونده خود داشت .
در فاصله بین سالهای 1332 تا 1336 اوضاع سیاسی اقتصادی کشور دگرگون شده و در این سالها اتفاقاتی روی داده بود که بالاخره منجر به بروز قیام 15 خرداد 1342 شد .
جمله این اتفاقات تاثیرات بدی را بر وضع خانوادههای جنوب شهر مثل «خانی آباد» تهران داشت. این وقایع بر وضع زندگی شهید و خانوادهاش نیز بیتاثیر نبود. رکود کسب و کار از یک طرف و مخالفت با ژریم شاه و بحران مالی خانواده از طرف دیگر، همچنان به خانواده «محمد جواد» در آن سالها فشار می آورد، اما در همین سالها وی با کسب معدل 20، دوره دبستان را پشت سر گذاشت و این در حالی بود که در منطقه جنوب شهر این معدل در پایان دوره دبستان در آن موقع، نادر به نظر میرسد و «محمدجواد» در همین ایام نفر اول مناطق جنوب شهر تهران شناخته شد. (سید علی اصغر تقوی، پژوهشگر)
مادر شهید: برای من و خواهرش یک معلم واقعی بود
از کودکی عادت داشت که هر چیزی که مینوشت، آن را با بسمالله الرحمن الرحیم شروع میکرد؛ اولین نامهای را که فرستاد نیز با همین عنوان آغاز کرد و بعد نوشت:
"دانی چگونه باشد از دوستان جدایی؟ چون دیدهای که ماند خالی ز روشنایی"
من خیلی به او وابسته بودم، بچه بسیار خوب و با تقوا، اهل نماز و روزه بود و در سن دوازده سالگی در منزل دعای کمیل میخواند و ما هم با او دعا میخواندیم. برای من، خواهرش و خواهر من یک معلم واقعی بود. جواد از شادگران ویژه دکتر شریعتی بود. شاگر شهید مطهری هم بود.
در زندان قصر دوستان و آشنایان زیادی پیدا کرد، از جمله آقای پورنجاتی که هم سلولی او بود. در آنجا جلسات نماز و دعا برقرار میشد و کلاسهای آموزش زبان انگلیسی برای دیگران تشکیل میداد؛ چون زبان انگلیسی را خوب میدانست. کلاس ششم که بود، در مسجد المصطفی (ص) در چهار راه حسن آباد عربی را آموخت و کاملا بر این زبان مسلط بود. از ابتدای دبیرستان نیز زبان انگلیسی را در کلاسهای شکوه به مدت دوازده ترم گذراند و علت قبولی او در کنکور شرکت نفت هم، تسلطش بر زبان انگلیسی بود.(سیدعلی اصغر تقوی، پژوهشگر)
توانمندی اعتقادی
او تربیت شده خانوادهای متوسط، مذهبی و معتقد بود. تمامی خصلت بچههای خوب شهری را داشت از جمله: صداقت و جوانمردی، صراحت و فروتنی و پافشاری بر مواضع اعتقادی، مطالعات نسبتا وسیع او در زمینه مسائل اسلامی، به ویژه آشنایی با تفسیر قرآن و نهج البلاغه و آثار برخی از اندیشمندان مسلمان، توانایی خاصی در بحث کردن به او بخشیده بود. علاقه زیادی هم به مرحوم دکتر شریعتی داشت خود جواد میگفت: دعوت دکتر به دانشکده نفت آبادان برای سخنرانی توسط او صورت گرفته است.(سرکار خانم اشرف السادات مینونشان، مادر شهید)
برگزیده بانک ملی
بانک ملی از میان قبول شدگان در دانشگاه تهران، همه ساله 200 نفر را به عنوان سهمیه انتخاب می کرد و در مرحله بعد از میان آنها 7 نفر را از طریق آزمون اختصاصی انتخاب و برای طی دوره بانکداری به کشور انگلستان اعزام می کرد.
جواد به عنوان نفر سوم سهمیه انتخابی جهت اعزام به انگلستان انتخاب شد. آخرین مرحله مصاحبه بود که ایشان به دلیل اینکه مذهبی متعصب شناخته شد کنار گذاشته شد.
مصاحبه کننده از او پرسید: اگر در خیابانها و یا پارکهای لندن با یک دختر خانم عریان رو به رو شوی و یا در یکی از محافل تهران با یک دختر خانم نیمه عریان رو به رو شوی چه عکسالعملی از خود نشان میدهی؟ جواد پاسخ داده بود: در صورتی که با چنین وضعی رو به روشوم، چون قادر نیستم مانع رواج منکرات شوم ابتدا سعی میکنم خودم را از مسیر دور کنم و به او نگاه نکنم و بعد از خداوند درخواست میکنم مرا یاری دهد که بر نفس امارهام مسلط شوم و طلب توفیق میکنم که حتی در عالم تصور و رویا هم به او نیندیشم.
به این ترتیب جواد در برابر نگاه تمسخرآمیز داوران، در گزینش بانک ملی مردود شناخته شد. زیر ورقه آزمون او این عبارت به چشم میخورد: "نامبرده به علت تعصبات مذهبی صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد حتی وجودش در میان سهمیه بانک نیز خالی از دردسر نیست."
روح لطیف
شهید تندگویان روح لطیفی داشتند، خونگرم بودند با دوستان خود زیاد رفت و آمد میکردند. بسیار خانواده دوست بودند و همیشه سعی میکردند افراد خانواده را به دور هم جمع کنند. سن و سال و مقام برای ایشان مطرح نبود، با همه خوش برخورد بودند. در عین حال که حرف خودشان را میگفتند با همه یک کلام میشدند. حتی ارتباط ایشان با غیر مسلمانی که هم سلولی او در زندان ساواک بودند هم خیلی خوب بود.
او روابط عمومی بسیار قویای داشت، با همه دوست میشد و هیچ کس را دشمن خودش نمیدانست با همه با رحم و دلسوزی برخورد میکرد.
جملهای که ایشان دارند:"ما چون عشایر ییلاق و قشلاق میکنیم و ارمغان ییلاق و قشلاق گرمی محافل خانواده مستضعفین است." (خانم مریم تندگویان، فرزند شهید)
نظر بدهید |
وقتی باربیام به دست من چادری شد
عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم... دست و پاش 90درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود ...
به گزارش جهان، وبلاگ سه روش نوشت: دیروز وقتی خاطرهای رو درین باره می خوندم از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند و مومن غرق شعف شدم که چطور یک تهدید به نام باربی رو برای فرزند خودش تبدیل به یک فرصت کردند .
خاطره رو با هم بخونیم:
عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم...
دست و پاش 90درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت..
و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود...
خونه یکی از دخترهای افه ای فامیل بودیم
که برای آب کردن دل من ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد...
باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد... عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید.... اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت....مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون...
و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه....
فکر میکنید چی شد؟
زانوهای باربی ام شکست....
چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم...
و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده....
من بعد از اون 5 -6 تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو نداشتند...
داشتم فک میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟
مامانم یه کاری کرد که من فک کنم بازیه
ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه
لاکاشو پاک کردیم...
موهاشو بافتیم
من خودم چادر سرش کردم
هنوز هم حضرت زهرا(س) سیلی می خورد !!!
روز شهادت حضرت زهرا(س)یکی خدمت آیت الله بهجت عرض کرد: آقا تسلیت میگم ، به حضرت زهرا سلام الله علیها سیلی زدند ..
آیت الله بهجت فرمودند: الان هم به حضرت زهرا سلام الله علیها سیلی می زنند عرض کردند: الان چطور به حضرت سیلی می زنند؟
آیت الله بهجت فرمودند: هر دختر شیعه با بی حجابیش یک سیلی به صورت حضرت زهرا سلام الله می زند.
خانم....شماره بدم؟!!
ماجرایی بسیار زیبا و واقعی
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را
به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته