پیرى در روستایى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
در یک روز بارانى پیر ، صبح براى نماز از خانه بیرون امد ،چند قدمى که رفت در چاله ای افتاد، خیس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض کرد و دوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خیس و گلى شد برگشت لباس را عوض کرد از خانه براى نماز خارج شد. دید در جلوى در، جوانى چراغ به دست ایستاده است سلام کرد و راهی مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد دید جوان وارد مسجد نشد پرسید اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ،اى پیر ،من شیطان هستم
براى بار اول که بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشیدم
براى بار دوم که بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشیدم
ترسیدم اگر براى بار سوم در چاله بیفتى خداوند به فرشتگان بگوید تمام گناهان اهل روستا رابخشیدم که من این همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم
براى همین آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!
گر تو ان پیر خرابات باشی
فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی.